هر لحظه ممکنه دخترش به دنیا بیاد، بعد اومده نشسته وَرِ دلِ ما، تو استکان چای میریزه، میگه بفرمایید کاپوچینو؛ سیب تعارف میکنه، میگه بفرمایید پیاز:|
+ کلمه کلیدی زدم براش:))))
+ البته فعلا سه تا پست داره، ولی مطمئنم خیلی بیشتر نوشتم راجع بهش. باید بگردم تو آرشیو پیدا کنم :دی
همین هفتهی پیش که داشتم برای عید برنامهریزی میکردم و فکر میکردم چطور به این تکالیف سنگین برسم، با خودم گفتم «روی هفتهی دوم اصلا حساب نکن! هفتهی دوم طبق معمول، قرار است مریض باشی و کاری جز خواب از دستت برنخواهد آمد!» بعد هم کلی کیف کردم که امسال دیگر نگذاشم بیماری غافلگیرم کند!
که خب زهی خیال باطل! در ۴۸ ساعت گذشته، چیزی به جز سه سانتیمتر مکعب نان بربری، دو لیوان چاینبات و دو عدد سیب چیز دیگری بیش از چند دقیقه در این معده دوام نیاورده و از زیر سه لایه پتو در خدمتتان هستم:|
+ حلال کنید خلاصه.
+ قرار بود پست قبلی وبلاگ غمی هم به عنوان یکی از معدود پستهای ی امیدوارکنندهی بیان اینجا لینک شود.اما دیگر موجود نیست.
صدای بارون میاد.و دلتنگترم از همیشه.
تنها نشستم وسط هال و سنتور رو گذاشتم جلوم که بعد از ۶ ماه یه سر و صدایی ازش دربیارم و ببینم اصلا چیزی یادم هست یا نه. مترونوم داره برا خودش سر و صدا میکنه بلکه من یاد بگیرم صداش رو تحمل کنم.
آهنگ بلند و زشت تلفن میپیچه تو خونه. فکر میکنم کاش خودش قطع بشه. اما شمارهی خونهی مادربزرگه. برمیدارم.
مادربزرگ میگه چرا نیومدی؟
میگم فردا امتحان دارم و با خودم فکر میکنم: حالا یه کوییزه دیگه مسخره! ولی یادم میفته تمرین دکتر م. هم هست.
میگه ایشالا موفق باشی. ناهار خوردی؟ ما الان سفره انداختیم. اگه نخوردی بیا! یه چیزی درست کردم که تو دوست داری.ولی نمیگم چیه. دلت میخواد.
میخندم و میگم نه،بگو.
دستشو میگیره جلوی گوشی و به ترکی به مامانم میگه: بهش میگم ولی بعد باید براش از این قیمه بکشم ببری، برا شام بخوره.
میخندم، به ۶۰۰ کیلومتر مسیری که اون ظرف قیمهی بیچاره باید طی کنه فکر میکنم و میگم: نه نگو، مرسی!
میگه ایشالا بیام خونهی تو برات قیمه بپزم. کی میری خونهت؟
باز میخندم. چی بگم؟
میگه تو میری سر کار، وقت نداری، یه روز من میام خونهت قیمه میپزم!
باز میخندم. با خودم فکر میکنم از کجا معلوم؟ شاید لازم باشه ویزا و بلیط بگیره تا بیاد خونهی من، قیمه بپزه. اون وقت میشه گرونترین قیمهی دنیا.
بحث میره به همون جای همیشگی.
میگه کی میری سر خونه و زندگیت؟ مصلحت بود برو ها! بفهمم مصلحت بوده و نرفتی میکشمت! و میخنده.
جوابی ندارم جز خنده. به خیال خودش داره با شوخی و غیرمستقیم منظورش رو میرسونه.
لابد مامان حرفی زده. چه مصلحتی؟ چرا باید حاضر میشدم با آدمهایی که هیچیشون به من نمیخوره حتی حرف بزنم؟ کاش این جور چیزا تو خونهی خودمون میموند. اصلا بذار کل آشنا و فامیل فک کنن خدا هنوز پس کلهی هیچ کسی نزده.
با خودم فکر میکنم از نظر مادربزرگ، اون قبلیه هم هنوز رد صلاحیت نشده. فقط داره ملاحظهی منو میکنه که چیزی نمیگه. باز خدا رو شکر این وسط یه نسلی به اسم مامان و بابا هست که بخشی از این همه فاصله رو پر کنه.
مادربزرگ میگه سلام برسون. میگم ممنون، شما هم سلام برسونید. بعد هم خداحافظی میکنیم.
کل دلتنگیم برا خونهی مادربزرگ، دیدن اون دو تا دخترخالهی فندق (مخصوصا اون که به من میگفت مامان) ، حرف زدن با خالهها، سربهسر امیرحسین گذاشتن، اذیت کردن داییها و . از دلم پر میکشه و میره. دیگه دلیلی نمیبینم که اصرار کنم عید بریم پیششون.
سنتور رو جمع میکنم و میرم سر همون تمرین دکتر م.
+ کاش میشد رد پای آدمها رو از روی زندگیهامون پاک کنیم. یا حداقل از تو ذهن مادربزرگها.
مرغای محله رو خبر کرد
پاشید براشون یه چنگِ چینه
گفت زود بخورید خروس نبینه
وقتی که چراشو پرسیدم من
گفتش با خروس زری بدم من»
دوم دبستان بودم. رفته بودیم مراسم سالگرد پدربزرگِ مادرم. وقتی برگشتیم، دیدیم آمده خانهمان. ما که رسیدیم، هنوز دم در بودند. این را بعدا فهمیدیم. یعنی بعدا فهمیدیم آن وانتی که دم در ایستاده بوده، وسایل خانهی ما را بار زده بوده و وقتی راننده دیده از در پارکینگ داریم وارد ساختمان میشویم، فلنگ را بسته و رفته.
به محض این که پنجرههای خانه را دیدیم و متوجه شدیم چراغها روشن است، گفتم: حتما آمده. مامان گفت: موقع رفتن یادتان رفته چراغها را خاموش کنید. گفتم موقع رفتن هوا روشن بود. چراغ روشن نکرده بودیم اصلا.
وقتی از پلهها بالا رفتیم و با درِ نیمه باز مواجه شدیم این را فهمیدیم.
البته نه پول برده بودند و نه طلا. یعنی پیدا نکرده بودند که ببرند. با خردهریزهای کشوی اول مشغول شده بودند و به باز کردنِ کشوی دوم نرسیده بودند. مامان میگفت آن موقع بابا تازه حقوقش را گرفته بود و همهی پولها و طلاها در کشوی دوم بود. عوضش ضبط را برده بودند و تلوزیون و ویدیو را. با یک عالمه کارد و قاشق چنگال :|
من در اتاقم یک تلوزیون کوچک سیاه و سفید داشتم. ویدیو هم خیلی به من ربط نداشت. به جای ضبط صوت هم میشد از واکمن بابا استفاده کرد. آخر من آن موقعها داستان گوش میدادم. یک عالمه کاست داستان داشتم. البته هنوز هم دارمشان.
پلیس آمد و انگشتنگاری کرد و بابا پیگیر شد. مامان هر روز متوجه نبودن یک خردهریز جدید میشد. یک بار هم این وسط متوجه حضور من شد و گفت:«هر سال نزدیک تولد تو یه اتفاق بدی میافتد. پارسال که پدربزرگم فوت کرد، امسال هم آمده خانهمان». شاید تعجب کنید، اما مامان از این جملات طلایی خطاب به من زیاد دارد. بگذریم.
چند روزی گذشت. یک روز که خواستم داستان گوش کنم، هر قدر دنبال کاست "خروس زری پیرهن پری" گشتم، پیدایش نکردم. قابش بود. خودش نبود. هر قدر دنبالش گشتیم نبود که نبود. ، کاست داستان من را هم برده بود. البته نه که کاست را ببرد، کاست توی ضبط بود.
من این داستان را خیلی دوست داشتم. باهاش بزرگ شده بودم.توی ماشین گوش داده بودم، موقع خواب گوش داده بودم، بعدازظهرهایی که مامان حوصله نداشت برایم کتاب بخواند، گوش داده بودم و . بابا دوباره آن را برایم خرید.
چند وقت بعد، پلیس ها را گرفت. یک باند معروف بودند به اسم "گودزیلا" . رومه عکس شطرنجی شدهشان و لیست بلندبالایی از اموالی که از جاهای مختلف یده بودند چاپ کرد. عکس را تا مدتها نگه داشته بودم. چسبانده بودم به در کمدم.
وسایل ما را هم پس دادند. البته فقط وسایل بزرگ را. یعنی ضبط و تلوزیون و ویدیو. خبری از قاشق و چنگالها و چند تکه بدلیجات که گم شده بود، نبود. حتی کاست خروس زری من هم دیگر توی ضبط نبود.
+ لینک داستان «خروسزری پیرهن پری». (بشنوید، ضرر ندارد!)
+ از این داستانهای بچگی داشتید شما هم؟
+ چی؟ آمده خانهتان؟
در مواجهه با یه آدم جدید، میگردم دنبال یه ویژگی یا علاقهی مشترک، رو همون تمرکز میکنم و باهاش ارتباط برقرار میکنم. برا همینه که معمولا هر کدوم از دوستام با یه سری از ابعاد شخصیتم کاملا ناآشناست، برای همینه که خیلی اوقات مرموز به نظر میام و برای همینه که معمولا آدمها رو خیلی زود میشناسم و اصولا اون قدر اطلاعات راجع بهشون دارم که اگه یه وقت بروز دادم، دهن دوستام باز بمونه از تعجب.
یکی میشه دوستی که زمین تا آسمون با من فرق داره، ولی داستانایی که من خوندم رو خونده.
یکی میشه دوستی که زمین تا آسمون با من فرق داره، ولی آهنگهایی رو گوش میده که من دوست دارم.
یکی میشه دوستی که زمین تا آسمون با من فرق داره، ولی عقاید مذهبیش مشابه منه.
یکی میشه دوستی که زمین تا آسمون با من فرق داره، ولی عقاید یش شبیه منه.
یکی میشه.
حالا بیاید سناریو رو برعکس کنیم. یه آدم پیدا میشه که بعد از کمی شناخت، از شدت شباهتش به خودم، دهنم باز میمونه. عقاید مذهبیش مشابهه، عقاید یش مشابهه، کتابهایی که من دوست دارم میخونه، آهنگهایی که من گوش میدم گوش میده، تو حرفاش دقیقا از اصطلاحاتی که من استفاده میکنم استفاده میکنه، شوخیهاش مشابه شوخیهای منه، علایق درسیش شبیه به منه، حرکاتش مشابه حرکات منه و
خب بریم باهاش ارتباط برقرار کنیم! مطمئنا دوست خوبی خواهد بود. احتمالا از بهترینها.
نمیشه.
چرا؟ به دلایل مسخره.
مثلا یکیش این که من هیچ کدوم از این ویژگیهایی که گفتم رو هیچجا بروز نمیدم و معمولا اون مرزی که دورم هست خیلی ازم دوره و حداقل تو چند تا برخورد اول، اگه کاملا برعکس منو نشناسن، در بهترین حالت اصلا منو نمیشناسن!(فهمیدم چی گفتما، ولی خب سخته که آسون تر بگمش :| ) اصلا فکر کن من برم مستقیم به شیوهی اول دبستان بهش بگم :«میای با هم دوست شیم؟» اون چرا باید با یه آدم کاملا خنثی دوست بشه؟
یا این که از معدود ویژگیهای غیرمشترکمون اینه که برا اون آدم اصلا این شباهتها مهم نیست.
یا این که به هر دلیلی نمیخواد تو زندگیش تعداد بیشتری دوست داشته باشه.
یا یه اتفاقی میفته که اصلا راهش جدا میشه، میره. همون «داره میره» های همیشگی.
یا بذارید مسخرهترینش رو بگم: جنسیت.
هیچی دیگه. همین. میخواستم بگم تو ین دنیا خیلی بیشتر از چیزی که فکرش رو بکنید راه هست برای شکنجه کردن من. یکیش هم همینی که عرض کردم خدمتتون.
+ حالا هی برو :|
میرم تو بخش songs و shuffle all رو میزنم و میرم دنبال کارام. چند ثانیه بعد حواسم دوباره به آهنگ جمع میشه.
سالار عقیلی میخونه:«زان شبی کهم وعده دادی وعده دادی روز وصل، زان شبی کهم وعده دادی وعده دادی روز وصل، روز و شب را میشمارم، روز و شب را میشمارم، روز و شب.»
و من فکر میکنم این همون اردیبهشتی بود که مدتها بود داشتم براش روز و شب میشمردم و هربار با شنیدن این آهنگ بهش فکر میکردم و بیاختیار لبخند میزدم. فقط هیچ شباهتی به چیزی که من منتظرش بودم نداره. در واقع هیچ شباهتی به هیچی نداره. و من هم به هیچ وجه دلم نمیخواد به چیزی که منتظرش بودم شبیه بشه. به هیچ وجه.
سالار عقیلی ادامه میده:«تا نیابی آنچه در مغز من است، یک زمانی سر نخارم روز و شب.»
و من فکر میکنم: ولی تو قول دادی.باید به قولت عمل کنی. هر جور که شده. باید اون چیزی که تو مغزت داره میگذره رو یه روز بریزی بیرون بالاخره.
سالار عقیلی میگه:«بس که کشت مهر جانم تشنهاست، بس که کشت مهر جانم تشنهاست، ز ابر دیده اشکبارم روز و شب آی روز و شب.»
و من فکر میکنم کاش میتونستم گریه کنم. کاش دوباره توانایی گریه کردن رو از دست نمیدادم و کاش زودتر این دورهی لعنتیِ «نمیتونم گریه کنم» که فعلا دو ماهه کش اومده تموم میشد. حداقل همین شعر یه راه حلی ارائه داده و من حتی نمیتونم ازش استفاده کنم.
سالار عقیـ.نمیذارم ادامه بده. نمیدونم چرا سالار عقیلی رو دوست نداشتم هیچوقت. به جز یکی دو تا از آهنگهاش اونم وقتایی که حوصله داشته باشم. میزنم آهنگ بعدی: «فریاد غم - همایون شجریان» .«ای سینه امشب از غمت فریاد کن، فریاااااد کن.وِی دیده اندر ماتمش، وِی دیده اندر ماتمش بیداد کن، بیداااااد کن.»
خندهم میگیره.music player گوشی هم امشب با من شوخیش گرفته.
هفت سالم که بود، چند هفتهای زانودرد شدید داشتم.
ماجرا از اون جایی شروع شد که خونهی عمهم بودیم و من تو آشپزخونه روی صندلی نشسته بودم و زمین آشپزخونه سنگی بود و حداقل تو اون تکهای که من نشسته بودم فرش یا موکت وجود نداشت.
من رو زانوهام (چهارزانو؟ هیچوقت یاد نمیگیرم:|) روی صندلی نشسته بودم و تکیهگاه صندلی سمت چپم بود و هی صندلی رو روی دوتا پایهش بلند میکردم و خم میشدم به جلو. تا این که آخر از صندلی افتادم و همونجوری با زانو فرود اومدم رو زمین. ظاهر زانوم مشکلی نداشت، اما شدیدا درد میکرد.
یکی دو روزی گذشت و زانو درد من خوب نشد. یکی از زانوهام (احتمالا راست) اون قدر وحشتناک درد میکرد که موقع نشستن و بلند شدن، باید با دستم باز و بستهش میکردم. رفتیم دکتر. اما نمیدونم چرا پیش دکتر ارتوپد نرفتیم. شاید اصلا به بابا نگفتهبودم خوردم زمین و این زانودرد از ضربهس. شاید هم بابا فکر نمیکرد تنها علت درد میتونه افتادن از ارتفاعِ یه صندلی باشه. بیشتر معتقد به اضافهوزن بود:))
نمیدونم پیش چه دکتری رفتیم. اما تشخیصش تو اون موقعیت اون قدر عجیب بود که یادم بمونه : مشکوک به تب مالت:|
برام آزمایش خون نوشت. رفتم آزمایش خون دادم و خوشبختانه(!) تب مالت نداشتم.همون جا گروه خونیم رو هم برا اولین بار بهم گفتن و فهمیدم گروه خونیم با گروه خونی بابا یکیه.
با جواب آزمایش برگشتیم پیش دکتر و دکتر ۷-۸ تا آمپول برام نوشت. هر دو- سه روز یه بار باید یکیش رو میزدم. یادم نمیاد آمپولها چی بود و الان که فکر میکنم هیچ دلیل منطقیای هم برا اون همه آمپول به ذهنم نمیرسه.
دو تا از آمپولها رو زده بودم که در ادامهی روند درمان (که برنامهش کاملا دست بابا بود)، منو بردن پیش متخصص اطفال :|. نکتهی مثبتش این بود که گفت این آمپولا که دکتر قبلی داده برا بزرگساله و تو اصلا نباید بزنی. نکتهی منفیش این بود که گفت اضافهوزن داری :| و یه عالمه خوراکی رو برام قدغن کرد. منم رعایت کردم انصافا. یه نصفه روز :|
بعدش اون قدر همه از مقاومت من در برابر شکلات و سس مایونز ناراحت شدن و دلشون برام سوخت که دیگه ادامه ندادم. مخصوصا مادربزرگم که میگفت اینجوری که تو نمیخوری، من ناراحت میشم. آخه اون موقع ها من به جای این که رو سالاد یه کم سس بریزم، رو سس یه کم سالاد میریختم :دی و این سس نخوردن خیلی به چشم میومد.
بعد از اون یادم نیست پیش دکتر دیگهای رفتیم یا نه. اما یادمه از اون به بعد هر شب باید یه پماد شفاف مایل به زرد که هنوز بوش تو دماغمه رو میزدم به زانوم. هر شب قبل از این که بخوابم، پاچهی شلوارم رو میکشیدم بالا و پماد در دست میرفتم مینشستم روبهروی بابا و با دستم زانوم رو خم میکردم و بابا برام پماد میزد.
تا پماد تموم بشه و حتی تا چند وقت بعدش زانوی من به همون شدت درد میکرد. آخر هم فکر کنم دیگه خودش از رو رفت و خوب شد. وگرنه من که بعید میدونم اون دکتر متخصص اطفال هم داروی به درد بخوری به من داده بوده باشه!
+ من نمیدونم چند کیلو بودم اون موقع، ولی ظاهرم خیلی معمولیتر از این حرفا بود.(دو،سه سال بعدش رسیدم به ۳۰ کیلو) اضافه وزن آخه؟! اونم در حد زانودرد؟ فک کنم بابام با دکتر هماهنگ کردهبود از قبل :دی
+ میخواستم بیام از دلتنگی عمیقم بگم. از این که نمی دونم برای کی دلتنگم و از این که نمیدونم چی کار باید براش بکنم. اما بابا رو دیدم که تو هال نشسته بود و داشت به مچ پاش پماد میمالید مثل هر شب قبل از خواب. یاد اون روزها افتادم. اومدم اینا رو نوشتم. حالا اونم بعدا مینویسم :دیتر
+ یه دلیل دیگه هم داشت. زانوم به شکل مشکوکی درد میکنه. همینجوری یهویی از چند ساعت پیش.
استاد هر سری منو میبینه، میپرسه:"تو موضوع پروژهت چی بود؟" و من هر بار بدون این که هیچ پیشرفتی کرده باشم، میگم :haplotype phasing.
سری آخر گفت:" تو نمیخوای بیای دقیقتر تعیین کنی کارِت چی باشه؟" گفتم: اتفاقا امروز بعد از کلاس میخواستم بیام.
رفتم، به محض رسیدن استاد گفت:" تو موضوع پروژهت چی بود؟" گفتم : haplotype phasing . گفت:" خب برو phase کن دیگه!" و جلسهمون تمام شد. به همین سادگی، به همین خوشمزگی!
۴ ساعت تو همایشی با این موضوع بودیم و هر دقیقهش اون قدر جذاب بود که با وجود امتحان سنگین پنجشنبه، حتی فکر خارج شدن از سالن رو هم نکنیم. (در اصل قرار بود همایش دو ساعت و نیم باشه و ما هم رفته بودیم دانشگاه که درس بخونیم!)
برخلاف انتظارم، صحبتهای حاضر در همایش خیلی منطقی بود و به دلم نشست. میتونم بگم منعطفترین سخنران هم خودش بود و در برابر نظر مخالف جوابهای واقعا قابل قبولی میداد.(شخصا کم دیدم چنین چیزی رو. برخلاف برعکسش که متاسفانه به وفور موجوده.)
به عنوان کسی که از قرار معلوم با تکامل خیلی سروکار داره و در عین حال رو وجود خدا خیلی حساب باز کرده، یه جورایی دوست داشتم تکامل و خداباوری تناقضی با هم نداشته باشه و از نظر ایشون هم نداشت(برام غیرمنتظره بود). پایاننامهی دکتراش در مورد تکامل بود و قبل از مقایسهی تکامل و خداباوری، ۳ نوع خداباوری رو معرفی کرد.(تنها جایی که یادداشت برداشتم، همین انواع خداباوری بود :دی)
اما جالبترین نظر رو یکی دیگه از سخنرانها داشت:
" آیا من به نظریهی تکامل داروینیسیم معتقدم؟ بله قطعا معتقدم.
آیا تکامل داروینیسم با خداباوری ناسازگاره؟ بله ، قطعا ناسازگاره.
آیا من میتونم خداباور باشم؟ بله، میتونم.
آیا این یک تناقض نیست؟ چرا هست.
هفت سالم که بود، چند هفتهای زانودرد شدید داشتم.
ماجرا از اون جایی شروع شد که خونهی عمهم بودیم و من تو آشپزخونه روی صندلی نشسته بودم و زمین آشپزخونه سنگی بود و حداقل تو اون تکهای که من نشسته بودم فرش یا موکت وجود نداشت.
من رو زانوهام (چهارزانو؟ هیچوقت یاد نمیگیرم:|) روی صندلی نشسته بودم و تکیهگاه صندلی سمت چپم بود و هی صندلی رو روی دوتا پایهش بلند میکردم و خم میشدم به جلو. تا این که آخر از صندلی افتادم و همونجوری با زانو فرود اومدم رو زمین. ظاهر زانوم مشکلی نداشت، اما شدیدا درد میکرد.
یکی دو روزی گذشت و زانو درد من خوب نشد. یکی از زانوهام (احتمالا راست) اون قدر وحشتناک درد میکرد که موقع نشستن و بلند شدن، باید با دستم باز و بستهش میکردم. رفتیم دکتر. اما نمیدونم چرا پیش دکتر ارتوپد نرفتیم. شاید اصلا به بابا نگفتهبودم خوردم زمین و این زانودرد از ضربهس. شاید هم بابا فکر نمیکرد تنها علت درد میتونه افتادن از ارتفاعِ یه صندلی باشه. بیشتر معتقد به اضافهوزن بود:))
نمیدونم پیش چه دکتری رفتیم. اما تشخیصش تو اون موقعیت اون قدر عجیب بود که یادم بمونه : مشکوک به تب مالت:|
برام آزمایش خون نوشت. رفتم آزمایش خون دادم و خوشبختانه(!) تب مالت نداشتم.همون جا گروه خونیم رو هم برا اولین بار بهم گفتن و فهمیدم گروه خونیم با گروه خونی بابا یکیه.
با جواب آزمایش برگشتیم پیش دکتر و دکتر ۷-۸ تا آمپول برام نوشت. هر دو- سه روز یه بار باید یکیش رو میزدم. یادم نمیاد آمپولها چی بود و الان که فکر میکنم هیچ دلیل منطقیای هم برا اون همه آمپول به ذهنم نمیرسه.
دو تا از آمپولها رو زده بودم که در ادامهی روند درمان (که برنامهش کاملا دست بابا بود)، منو بردن پیش متخصص اطفال :|. نکتهی مثبتش این بود که گفت این آمپولا که دکتر قبلی داده برا بزرگساله و تو اصلا نباید بزنی. نکتهی منفیش این بود که گفت اضافهوزن داری :| و یه عالمه خوراکی رو برام قدغن کرد. منم رعایت کردم انصافا. یه نصفه روز :|
بعدش اون قدر همه از مقاومت من در برابر شکلات و سس مایونز ناراحت شدن و دلشون برام سوخت که دیگه ادامه ندادم. مخصوصا مادربزرگم که میگفت اینجوری که تو نمیخوری، من ناراحت میشم. آخه اون موقع ها من به جای این که رو سالاد یه کم سس بریزم، رو سس یه کم سالاد میریختم :دی و این سس نخوردن خیلی به چشم میومد.
بعد از اون یادم نیست پیش دکتر دیگهای رفتیم یا نه. اما یادمه از اون به بعد هر شب باید یه پماد شفاف مایل به زرد که هنوز بوش تو دماغمه رو میزدم به زانوم. هر شب قبل از این که بخوابم، پاچهی شلوارم رو میکشیدم بالا و پماد در دست میرفتم مینشستم روبهروی بابا و با دستم زانوم رو خم میکردم و بابا برام پماد میزد.
تا پماد تموم بشه و حتی تا چند وقت بعدش زانوی من به همون شدت درد میکرد. آخر هم فکر کنم دیگه خودش از رو رفت و خوب شد. وگرنه من که بعید میدونم اون دکتر متخصص اطفال هم داروی به درد بخوری به من داده بوده باشه!
+ من نمیدونم چند کیلو بودم اون موقع، ولی ظاهرم خیلی معمولیتر از این حرفا بود.(دو،سه سال بعدش رسیدم به ۳۰ کیلو) اضافه وزن آخه؟! اونم در حد زانودرد؟ فک کنم بابام با دکتر هماهنگ کردهبود از قبل :دی
+ میخواستم بیام از دلتنگی عمیقم بگم. از این که نمی دونم برای کی دلتنگم و از این که نمیدونم چی کار باید براش بکنم. اما بابا رو دیدم که تو هال نشسته بود و داشت به مچ پاش پماد میمالید مثل هر شب قبل از خواب. یاد اون روزها افتادم. اومدم اینا رو نوشتم. حالا اونم بعدا مینویسم :دیتر
+ یه دلیل دیگه هم داشت. زانوم به شکل مشکوکی درد میکنه. همینجوری یهویی از چند ساعت پیش.
پنجرهی اتاقم که پارسال «جا کبوتری»(!) بود، از وقتی بالای پاسیو تور زدیم دیگه کبوتر به خودش ندیده. الان این شکلیه:
ML و SB و CG مخفف درسهاس. جلوی هر کدوم هم تمرین و پروژهی مربوط به اون درس و تاریخ تحویلش. این تاریخا میگن ۱۰ تیر قراره تموم بشه این ترم. سمت چپ هم کارایی که امروز و فردا باید تمومشون کنم. که خب معمولا نمیرسم به این ددلاینهای زودهنگامی که خودم تعیین میکنم! اما از طرفی هم فکرِ این که باید بهشون برسم باعث میشه کار دیگهای نکنم.مثلا الان به شدت لازمه که برم چند تا چیز بخرم. اما وجدانم راضی نمیشه عصر دو ساعت از خونه بزنه بیرون. بله، دقیقا همون وجدانی که تمرینها رو تو لپتاپ باز میکنه و تو گوشی سریال میبینه:|
+ در واقع استفاده از شیشه به جای وایتبرد احتمالا تنها چیز به درد بخوریه که طی دورهی کارآموزیم یاد گرفتم.
+ بله، من خوشخط نیستم اصلا.
+ یه ماژیک هم باید بخرم فک کنم[قیافه متفکر]
+ التماس دعا تو این شب قدر آخر:)
چند وقت پیش تو یه کافه منتظر یکی از دوستام بودم که با صحنهی جدیدی مواجه شدم. میگم جدید، چون هیچ وقت پیش نیومده بود ببینم یا حتی بهش فکر کنم. و نمیگم عجیب، چون با وجود این که شدیدا تعجب کردم، نمیفهمم مشکلش کجاست و چرا باید بهش گفت عجیب!
تو قسمتی از کافه که سیگار کشیدن آزاد بود، یه دختر کاملا باحجاب داشت سیگار میکشید.
اول چند ثانیهای بهش خیره شدم و در عین حال که متعجب بودم، به این فکر کردم که دقیقا از چی متعجبم و چه چیزی تو این صحنه عجیبه؟ بعد متوجه شدم هیچوقت و هیچجا لازم نبوده «سیگار» و «حجاب» رو در کنار هم ببینم یا بررسی کنم یا .دیدن این دو تا کنار هم تا حدی منو گیج کرده بود و نمیفهمیدم چرا. چون دو تا گزارهی ساده وجود داره: «من حجاب دارم چون اعتقادات مذهبیم میگه باید داشته باشم» و «من سیگار نمیکشم چون برام ضرر داره». هیچ گزارهی سومی نیست که بگه«من سیگار نمیکشم چون حجاب دارم» یا «من حجاب دارم چون سیگار نمیکشم» یا هر گزارهی دیگهای که توش "حجاب" و "سیگار" هم زمان وجود داشته باشه.
مدام این سوال تو ذهنم تکرار میشد که «اصلا چرا باید چنین چیزی برام عجیب باشه و مثلا مگه مرد مذهبی سیگاری کم دیدم؟! یه دختر مذهبی چرا نمیتونه سیگاری باشه؟!» چند دقیقهای گذشت و دوستم اومد و مسئله کلا فراموش شد.
تا این که چند روز پیش شنیدم چند نفر توی کلاس دارن راجع به همین موضوع بحث میکنن. این که یه دختر محجبهی سیگاری دیدن و چقدر چنین چیزی عجیبه! وارد بحثشون نشدم، اما باز هم هرقدر فک کردم اصلا نتونستم این ارتباط و تناقض رو درک کنم. میفهمم عجیبه، میدونم حتی خودم هم تعجب کردم، اما دقیقا چی عجیبه؟ نمیفهمم!
+ یکی دیگه از عجیبترین صحنههایی که در این رابطه دیدم، یه آقای مسن، یه خانم مسن باحجاب و یه دختر جوون بود که به وضوح یه خانواده بودن و کنار سکوی مترو داشتن دور هم سیگار میکشیدن. در این مورد شاید چیزی که میشه ازش تعجب کرد، «جلوی خانواده سیگار کشیدن» بود که خب خیلیها این موضوع رو رعایت میکنن. اما تو مورد قبلی . نمیدونم!
+ نظر شما چیه؟ این دو تا ربطی به هم دارن؟ اصلا عجیب هستن؟
چگونه به همسر خود ابراز علاقه کنیم ؟
زن ها شنیدن کلمه دوستت دارم از همسر را خیلی دوست دارند و به همین خاطر تصور می کنند گفتن این کلمه به همسر به اندازه شنیدن آن لذت بخش است . باید توجه داشت که نباید بر اساس نیازهای خودمان به همسرمان محبت کنیم بلکه باید نیازهای او را شناخته و بر اساس آن به او ابراز علاقه نماییم تا لذت بیشتری از این جهت ببرد .
ادامه مطلب
چرا دیگر همسرم را دوست ندارم ؟ ددگی شویی چیست ؟
چرا دیگر همسرم را دوست ندارم ؟ علایم ددگی شویی چیست ؟ چرا ددگی شویی پیش می آید ؟ با ددگی شویی چکار کنیم ؟ راه درمان ددگی شویی چیست ؟ آیا می توان دوباره به همان شور و نشاط اول زندگی مشترک برگشت ؟ آیا طلاق راه چاره هست یا خیر ؟
برخی از دختران برای پیدا کردن همسر به درخواست های دوستی پسران پاسخ مثبت می دهند و امیدوارند که این دوستی در نهایت به ازدواج منجر شود .
امروزه ، ازدواج ها فرد محورتر شده است یعنی دختر و پسر قبل از آنکه خانواده اقدامی کند ، تصمیم به شناخت یکدیگر می گیرند و وقتی اطمینان یافتند که این آشنایی عاقبت خوبی خواهد داشت ، خانواده را در جریان می گذارند . این نوع آشنایی ها برای برخی جدی است و برای برخی دیگر حکم دوستی های زودگذر را دارد که شاید منجر به ازدواج شود و شاید هم نه !
ادامه مطلبمصرف الکل
در مورد مصرف الکل یک جمله ی معروف وجود دارد که می گوید ” شما می خورید و می بازید” مضرات مصرف الکل زیاد است و بدترین آن کاهش میل جنسی می باشد . یک نوشیدنی می تواند میل جنسی شما را افزایش دهد ، اما مصرف زیاد الکل میل جنسی شما را نابود می کند . مست بودن می تواند میل جنسی همسر شما را تحت تاثیر قرار بدهد .
براساس یک مطالعه ملی بهداشت روان در ایالات متحده ، ن به احتمال زیاد دو برابر مردان دچار افسردگی هستند. یکی از دلایل افزایش افسردگی آنها این است که ن تمایل دارند عصبانیت و انتقاد خود را نسبت به دیگران به خود نسبت داده و خود را سرزنش کنند. . در سنین پایین به آنها آموزش داده می شود که از حق خودشان حرف نزنند. به عنوان مثال ، دختران از ابراز خشم نسبت به پسران بی میل هستند. در حالی که آنها احساسات خود را با اشک بیان می کنند ، اما تمایل دارند احساسات خود را درونی کنند. حالات احساس آنها غالباً در سردرد ، درد عضلانی ، کمر ، درد معده یا سایر مشکلات پزشکی به صورت جسمی بیان می شود. از آنجا که آنها معمولاً خود را در روابط خود سرمایه گذاری می کنند ، وقتی شریک زندگی آنها بی مسئولیت است، احساس ضرر عمیقی را تجربه می کنند. دنیای آنها از بین رفته است و آنها احساس تنهایی می کنند. آنها در مورد خیانت وسواس می شوند و از توانایی خود برای زنده ماندن به تنهایی می ترسند.
آموزش روش های بغل کردن همسر
اثرات بغل کردن همسر
1- به آرامش رسیدن
2- ایجاد امنیت خاطر
3- احساس دوست داشتن
4- احساس صمیمیت
5- افزایش اعتماد به نفس
6- انتقال عشق و علاقه
بیان احساسات هنگام بغل کردن همسر
بغل کردن می تواند بدون صدا باشد اما برای ایجاد احساس بهتر ، بهتر است در هنگام بغل کردن همسر به وی ابراز علاقه نمایید . گفتن کلماتی مانند دوستت دارم می تواند تاثیر مثبت بفل کردن را چند برابر کند .
روش های جذب پسرها برای ازدواج چیست ؟
1-خودتان را بهتر از آنچه می باشید نشان ندهید :
هرگز سعی نکنید خودتان را از آنچه هستید بهتر نشان دهید . اگر به ازدواج با پسری فکر می کنید و همین باعث می شود ناخودآگاه بعضی رفتارهای ساختگی از خود نشان بدهید ، در این مواقع خودتان مچ خودتان را بگیرید و حساب کنید تا کی می توانید به این رفتارهای ساختگی ادامه بدهید . گذشته از این اگر قصد ازدواج با پسری را دارید می بایست او را 20 تا 30 درصد بدتر از چیزی که شناختید تصور نمایید .
روابط در زندگی مشترک پیچیدگی هایی دارد و هر عمل و گفتار زن و شوهر می تواند به طور مستقیم یا غیر مستقیم بر آن اثر بگذارد . زندگی مشترک از جزئیاتی تشکیل شده است که ممکن است حتی به نظر هم نیاید ، اما در بهتر شدن یا نشدن روابط مشترک موثر واقع شود . بنابراین برای تحکیم روابط در زندگی مشترک سعی کنید همیشه تمرین کنید و هر حرفی را به زبان نیاورید . همیشه قبل از بیان نظرات خود در مورد آن به خوبی فکر کنید بعد آن را بیان کنید .
چرا مقایسه همسر با دیگران اشتباه است ؟
ادامه مطلبیکی از مسائلی که در مورد دخترها و پسرها مطرح می شود این است که دخترها احساسی هستند در مقابل پسرها منطقی می باشند . دخترها می خواهند بدانند چرا پسرها احساسات ندارند و پسرها هم می خواهند بفهمند که چرا دخترها فقط بر اساس احساساتشان زندگی می کنند و منطق ندارند . این تفاوت یک مساله روانشناسی فوق العاده پیچیده است که در این مطلب سعی می شود به زبان ساده مفهوم علمی این تفاوت رسانده شود .
ادامه مطلب
درباره این سایت