هفت سالم که بود، چند هفته‌ای زانودرد شدید داشتم.

 ماجرا از اون جایی شروع شد که خونه‌ی عمه‌م بودیم و من تو آشپزخونه روی صندلی نشسته بودم و زمین آشپزخونه سنگی بود و حداقل تو اون تکه‌ای که من نشسته بودم فرش یا موکت وجود نداشت.

من رو زانوهام (چهارزانو؟ هیچ‌وقت یاد نمی‌گیرم:|) روی صندلی نشسته بودم و تکیه‌گاه صندلی سمت چپم بود و هی صندلی رو روی دوتا پایه‌ش بلند می‌کردم و خم می‌شدم به جلو. تا این که آخر از صندلی افتادم و همون‌جوری با زانو فرود اومدم رو زمین. ظاهر زانوم مشکلی نداشت، اما شدیدا درد می‌کرد.

یکی دو روزی گذشت و زانو درد من خوب نشد. یکی از زانوهام (احتمالا راست) اون قدر وحشتناک درد می‌کرد که موقع نشستن و بلند شدن، باید با دستم باز و بسته‌ش می‌کردم. رفتیم دکتر. اما نمی‌دونم چرا پیش دکتر ارتوپد نرفتیم. شاید اصلا به بابا نگفته‌بودم خوردم زمین و این زانودرد از ضربه‌س. شاید هم بابا فکر نمی‌کرد تنها علت درد می‌تونه افتادن از ارتفاعِ یه صندلی باشه. بیشتر معتقد به اضافه‌وزن بود:))

 نمی‌دونم پیش چه دکتری رفتیم. اما تشخیصش تو اون موقعیت اون قدر عجیب بود که یادم بمونه : مشکوک به تب مالت:|

 برام آزمایش خون نوشت. رفتم آزمایش خون دادم و خوشبختانه(!) تب مالت نداشتم.همون جا گروه خونیم رو هم برا اولین بار بهم گفتن و فهمیدم گروه خونیم با گروه خونی بابا یکیه.

 با جواب آزمایش برگشتیم پیش دکتر و دکتر ۷-۸ تا آمپول برام نوشت. هر دو- سه روز یه بار باید یکیش رو می‌زدم. یادم نمیاد آمپول‌ها چی بود و الان که فکر می‌کنم هیچ دلیل منطقی‌ای هم برا اون همه آمپول به ذهنم نمی‌رسه.

دو تا از آمپول‌ها رو زده بودم که در ادامه‌ی روند درمان (که برنامه‌ش کاملا دست بابا بود)، منو بردن پیش متخصص اطفال :|. نکته‌ی مثبتش این بود که گفت این آمپولا که دکتر قبلی داده برا بزرگساله و تو اصلا نباید بزنی. نکته‌ی منفیش این بود که گفت اضافه‌وزن داری :| و یه عالمه خوراکی رو برام قدغن کرد. منم رعایت کردم انصافا. یه نصفه روز :| 

بعدش اون قدر همه از مقاومت من در برابر شکلات و سس مایونز ناراحت شدن و دل‌شون برام سوخت که دیگه ادامه ندادم. مخصوصا مادربزرگم که می‌گفت این‌جوری که تو نمی‌خوری، من ناراحت میشم. آخه اون موقع ها من به جای این که رو سالاد یه کم سس بریزم، رو سس یه کم سالاد می‌ریختم :دی و این سس نخوردن خیلی به چشم میومد.

بعد از اون یادم نیست پیش دکتر دیگه‌ای رفتیم یا نه. اما یادمه از اون به بعد هر شب باید یه پماد شفاف مایل به زرد که هنوز بوش تو دماغمه رو می‌زدم به زانوم. هر شب قبل از این که بخوابم، پاچه‌ی شلوارم رو می‌کشیدم بالا و پماد در دست می‌رفتم می‌نشستم روبه‌روی بابا و با دستم زانوم رو خم می‌کردم و بابا برام پماد می‌زد.

تا پماد تموم بشه و حتی تا چند وقت بعدش زانوی من به همون شدت درد می‌کرد. آخر هم فکر کنم دیگه خودش از رو رفت و خوب شد. وگرنه من که بعید می‌دونم اون دکتر متخصص اطفال هم داروی به درد بخوری به من داده بوده باشه!

 

+ من نمی‌دونم چند کیلو بودم اون موقع، ولی ظاهرم خیلی معمولی‌تر از این حرفا بود.(دو،سه سال بعدش رسیدم به ۳۰ کیلو) اضافه وزن آخه؟! اونم در حد زانودرد؟ فک کنم بابام با دکتر هماهنگ کرده‌بود از قبل :دی

+ می‌خواستم بیام از دلتنگی عمیقم بگم. از این که نمی دونم برای کی دلتنگم و از این که نمی‌دونم چی کار باید براش بکنم. اما بابا رو دیدم که تو هال نشسته بود و داشت به مچ پاش پماد می‌مالید مثل هر شب قبل از خواب. یاد اون روزها افتادم. اومدم اینا رو نوشتم. حالا اونم بعدا می‌نویسم :دی‌تر

+ یه دلیل دیگه هم داشت. زانوم به شکل مشکوکی درد می‌کنه. همین‌جوری یهویی از چند ساعت پیش.



مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Tony راه روشن کمپرسور بادبان فیزیک _ دانشگاه صنعت نفت Travis طراحان برتر هر چی کی بخوای هس