من از کجا بدانم این حافظه چه کار می‌کند با آدم و چطور این کار را می‌کند؟ داشتم مسواک می‌زدم که خیلی بی‌مقدمه و بدون هیچ دلیل موجهی(!)، این شعر از داستان «خروس زری پیرهن پری» با آهنگش شروع کرد به پخش شدن در مغزم.
«دیروز زن مش ماشاالله بی‌درد

مرغای محله رو خبر کرد

پاشید براشون یه چنگِ چینه

گفت زود بخورید خروس نبینه

وقتی که چراشو پرسیدم من

گفتش با خروس زری بدم من»

دوم دبستان بودم. رفته بودیم مراسم سالگرد پدربزرگِ مادرم. وقتی برگشتیم، دیدیم آمده خانه‌مان. ما که رسیدیم، هنوز دم در بودند. این را بعدا فهمیدیم. یعنی بعدا فهمیدیم آن وانتی که دم در ایستاده بوده، وسایل خانه‌ی ما را بار زده بوده و وقتی راننده دیده از در پارکینگ داریم وارد ساختمان می‌شویم، فلنگ را بسته و رفته.

به محض این که پنجره‌های خانه را دیدیم و متوجه شدیم چراغ‌ها روشن است، گفتم: حتما آمده. مامان گفت: موقع رفتن یادتان رفته چراغ‌ها را خاموش کنید. گفتم موقع رفتن هوا روشن بود. چراغ روشن نکرده بودیم اصلا.

 بعدش زدیم به شوخی و خنده. اما واقعا آمده بود.

وقتی از پله‌ها بالا رفتیم و با درِ نیمه باز مواجه شدیم این را فهمیدیم.

البته نه پول برده بودند و نه طلا. یعنی پیدا نکرده بودند که ببرند. با خرده‌ریزهای کشوی اول مشغول شده بودند و به باز کردنِ کشوی دوم نرسیده بودند. مامان می‌گفت آن موقع بابا تازه حقوقش را گرفته بود و همه‌ی پول‌ها و طلاها در کشوی دوم بود. عوضش ضبط را برده بودند و تلوزیون و ویدیو را. با یک عالمه کارد و قاشق چنگال :|

من در اتاقم یک تلوزیون کوچک سیاه و سفید داشتم. ویدیو هم خیلی به من ربط نداشت. به جای ضبط صوت هم می‌شد از واکمن بابا استفاده کرد. آخر من آن موقع‌ها داستان گوش می‌دادم. یک عالمه کاست داستان داشتم. البته هنوز هم دارم‌شان.

پلیس آمد و انگشت‌نگاری کرد و بابا پیگیر شد. مامان هر روز متوجه نبودن یک خرده‌ریز جدید می‌شد. یک بار هم این وسط متوجه حضور من شد و گفت:«هر سال نزدیک تولد تو یه اتفاق بدی می‌افتد. پارسال که پدربزرگم فوت کرد، امسال هم آمده خانه‌مان». شاید تعجب کنید، اما مامان از این جملات طلایی خطاب به من زیاد دارد. بگذریم.

چند روزی گذشت. یک روز که خواستم داستان گوش کنم، هر قدر دنبال کاست "خروس زری پیرهن پری" گشتم، پیدایش نکردم. قابش بود. خودش نبود. هر قدر دنبالش گشتیم نبود که نبود. ، کاست داستان من را هم برده بود. البته نه که کاست را ببرد، کاست توی ضبط بود.

من این داستان را خیلی دوست داشتم. باهاش بزرگ شده بودم.توی ماشین گوش داده بودم، موقع خواب گوش داده بودم، بعدازظهرهایی که مامان حوصله نداشت برایم کتاب بخواند، گوش داده بودم و . بابا دوباره آن را برایم خرید.

چند وقت بعد، پلیس ها را گرفت. یک باند معروف بودند به اسم "گودزیلا" . رومه عکس شطرنجی شده‌شان و لیست بلندبالایی از اموالی که از جاهای مختلف یده بودند چاپ کرد. عکس را تا مدت‌ها نگه داشته بودم. چسبانده بودم به در کمدم.

وسایل ما را هم پس دادند. البته فقط وسایل بزرگ را. یعنی ضبط و تلوزیون و ویدیو. خبری از قاشق و چنگال‌ها و چند تکه بدلیجات که گم شده بود، نبود. حتی کاست خروس زری من هم دیگر توی ضبط نبود.


+ لینک داستان «خروس‌زری پیرهن پری».  (بشنوید، ضرر ندارد!)

+ از این داستان‌های بچگی داشتید شما هم؟

+ چی؟ آمده خانه‌تان؟


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

تأسیسات ساختمانی یعقوبی هادی حسامی دربـارهـ هـنـر پایگاه اطلاع رسانی حاج علی اصغر دریایی طراحی داروخانه دوربين مداربسته / اخبار / تجهيزات حفاظتي / نصب دوربين مداربسته وبلاگ کافی شاپ و کافه داری کلاس آموزش فتوشاپ salemziba